لباسهای خادم الشهداییمان برای خودش سوژهای بود. همه لباسها در یک اندازه بود و خوشبختانه به تن بعضیها بچهها میآمد، البته دو برابر من قد و وزنشان بود!
بعضی بچهها تونسته بودند از این طرف و آن طرف لباس هماندازه خودشان را گیر بیاورند، بعضی بچهها هم قید لباسها را زدند و اگه لباس خاکی با خود آورده بودند همانها را میپوشیدند.
ما هم مانده بودیم چه کار کنیم؛ قید همه چیز را زدیم و پیراهن را پوشیدیم و آستینها را چند لایه تا کردیم و زدیم بالا، شلوار هم که جای تعریفش بماند! خلاصه برای بعضیها شده بودیم سوژه خنده!
دیروز یک داستان داشتم از شهید گنجی و شهید آوینی میخوندم که یاد این خاطره که تعریف کردم افتادم.
****
شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت:
حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد
شهید آوینی در جواب گفته بود:
نه برادر،
شهادت لباس تک سایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید
هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز میکنی، مطمئن باش...
****
داشتم با خودم فکر میکردم که این قضیه لباسهای تک سایز بیحکمت هم نبوده!
میخواسته بهمون بفهمونه که این لباس هنوز به تن شما گشاده!
فقط یک حرف باقی میمونه، کاشکی یک روز این لباس تک سایز هم به ما بخوره!